طالوت مردی نیرومند، خوش اندام و قوی هیکل بود. چشمهای درخشان او حکایت از قلبی زیرک و دلی جوان داشت، اما مشهور و معروف نبود. او در دهکده خویش به همراه پدر به دامداری و کشاورزی مشغول بود. روزی او با پدرش در مزرعه به کار مشغول بود که تعدادی از الاغهای آنها گم شد. طالوت به همراه غلام خود به دنبال الاغها و در میان دره ها و کوهها به جستجو پرداختند. چند روز متوالی کوهها را پشت سر گذاشتند تا اینکه پاهایشان از شدت خستگی متورم شد و راهپیمایی شب و روز، آنان را
[214]
به ستوه آورد.
طالوت به غلام خود گفت؛ بیا تا به دهکده بازگردیم، زیرا تصور می کنم که پدرم نگران ما باشد. بی شک اکنون او از حیوانات غافل و به فکر سلامت ما افتاده باشد. آنها دوباره تصمیم گرفتند که به راه خود ادامه دهند تا اینکه به شهری بنام «صوف» رسیدند.
غلام گفت؛ این جا سرزمین صوف و زادگاه اسموئیل (ارمیا) است، تا آنجایی که من می دانم او پیامبر خداست و توسط فرشتگان به او وحی نازل می شود. نزد او برویم و از او کمک بخواهیم، شاید در پرتو وحی او راهنمایی شویم. طالوت از این فکر خشنود شد و از آن استقبال کرد.
آنها بطرف منزل ارمیا حرکت کردند و در راه خود به دخترانی برخورد کردند که برای بردن آب از منزل خارج شده بودند، و از دختران خواستند که منزل ارمیا را نشانشان دهند.
در همین موقع که آنها مشغول صحبت بودند، طلعت ارمیا ظاهر و عطر نبوت وی در محل منتشر شد، سیمای نورانی او حکایت از پیغمبری کریم و رسولی امین می کرد.
چشمان طالوت و ارمیا متوجه یکدیگر شدند و در نگاه اول به هم علاقه مند شدند و ارتباط قلبی بین آنها برقرار شد و ارمیا یقین پیدا کرد که این مرد، همان طالوتی است که خداوند خبرش را به او وحی کرده بود. تا او را به پادشاهی رسانده و زمام امور مملکت را به او بسپارد.